سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دوران سربازی

امروز همینطوری که تصادفی داشتم توی وبلاگها می گشتم یه وبلاگی دیدم که اتفاقا با ایشون در یکجا خدمت می کردیم و آموزشی بودیم - ما دوره 102 بودیم شهریور 82 -

وقتی دیدم اون داره از اون دوران می گه منم یاد یه خاطره افتادم که هنوز هم هنوزه وقتی یادم می آید خندم می گیره حالا به شما هم می گم تا بدونید

یه روز وقتی موقع شامگاه شد (شامگاه وقتی هست که قبل از غروب آفتاب به معنای پایان روز می ریم توی میدان و احترام به پرچم گذاشته و آنرا پایین می کشیم) گروهان ما دیر به مراسم رسید به همین خاطر فرمانده میدان شروع کرد به تنبیه گروهان و نفرات را بصورت پامرغی می فرستاد داخل میان من که این صحنه را دیدم رفتم صف های آخر چون فرمانده یعنی همونی که تنبیه می کرد تا حدودی من و می شناخت و با هم رفیق بودیم پیش خودم گفتم می رم آخر صف موقعی که به من رسید حتما بی خیال می شه می گه بصورت بدو رو برو داخل میدان همینجور توی این فکر ها بودم و هی خودم را عقب می کشیدم بچه های گردان ما بیچاره ها بصورت پامرغی با بدبختی توی میدان می رفتند من توی دلم به این بدبختها می خندیدم و می گفتم الان من مثل آقاها می ام توی میدون و فرمانده تحویلم می گیره دیگه داشت کم کم نوبت ما می شد دل توی دلم نبود می خواستم عکس العمل فرمانده را ببینم و یه خودی نشون بدم بالاخره نوبت صف جلویی ما رسید فرمانده همانطوری که با عصبانیت به بچه ها می گفت چرا دیر اومدید و بچه ها هی توجیه می کردند یه نیم نگاهی به ما کرد و وقتی حالت ما را دید یه دفعه تصمیمش عوض شد خلاصه چشمتون روز بد نبیندیه دفعه  گفت حالا بقیه گروهان بصورت سینه خیز بروند داخل میدون-  باورم نمی شد انگار دنیا روی سرم خراب شد -  فرمانده! سینه خیز مگه می شه توی آسفات 50 درجه - بالاخره سینه ها را چسبوندیم به آسفالت و رفتیم ما رو می گی بغض گلومون را گرفته بود پیش خودم می گفتم کاشکی همون اول رفته بودم خلاصه سرتون را درد نیارم رسیدیم پای گروهان و وایسادیم  - این هم یه خاطره ای بود از اون دوران ولی بعدش با فرمانده که اسمش را نمی گم به دلایلی رفیق شدیم که نگو روز آخر که می خواستیم بیایم تهران گریه کردیم و خداحافظی